۱۳۸۵ اردیبهشت ۲, شنبه

مأموریت غیر ممکن

ساعت 7 صبح، تلفن زنگ زد. اعصابم خورد شد. بابا چرا نمی ذارین بخوابیم؟ در حالی که مدام فحش می دادم، گوشی رو برداشتم. از اداره بود. کس دیگری که به ما تلفن نمی کنه. باز هم یه مأموریت دیگه. می گم: « حالا نمی شه من نیام؟ می دونی که من صبح زود نمی تونم بیدار شم. »
- حالا که بیدار شدی. کار خودت ه. مأموریت مهمی ه.
- بابا خب خودت سر و تهش رو هم بیار دیگه. کاری نداره که.
- آقا! طرف قراره آدم مهمی بشه. دستور از بالا رسیده که خودت به وجودش بیاری و بفرستیش زمین.
- کسی نمی فهمه که.
- گیرم کسی هم نفهمه. آدولف رو که یادت نرفته؟
راست می گفت. مأموریت به وجود آوردن آدولف هیتلر به عهده ی من بود. چندین سال پیش، همین موقع ها بود. حال نداشتم. دودر کردم و کارم رو یکی دیگه انجام داد. هیتلر شد دردسر و اون بلاها رو سر مردم بدبخت آورد.
گوشی رو گذاشتم. مشخصات رو روی برگه ی مأموریت یادداشت کردم:

Behzad Beheshtian
April 23, 1981
Tehran, Iran

یه قهوه درست کردم. باید صبحانه می خوردم که سر حال بشم. داشتم به کسانی فکر می کردم که تو این ماه، مأمور به وجود آوردنشون بودم: یوهان برامس، زیگموند فروید، ویلیام شکسپیر، اورسن ولز و ... مأموریت آدم هایی که قرار باشه مشهور یا تأثیر گذار بشن، به عهده ی من ه. یادم ه سر سالوادور دالی – که اتفاقاً اون رو هم تو همین ماه به زمین فرستادم – دستم خط خورد. بعدها که نقاشی هاش رو دیدم، فهمیدم چه کردم!
سریع صبحانه م رو خوردم. اصلاح کردم، دوش گرفتم و لباس پوشیدم: شلوار جین و تی شرت. نمی تونم مثل بقیه کت شلوار بپوشم. راحت نیستم. موهام رو ژل زدم و بال هام رو مرتب کردم. برگه ی مأموریتم رو از روی پیانو برداشتم و راه افتادم.
توی راه شیطون رو دیدم. با هم احوال پرسی کردیم. گفت: « این چه شغل مزخرفی ه تو داری؟ بابا بیا با خودم کار کن. هم بیش تر با روحیه ت سازگاره، هم آب و هواش بهتره! منظورم رو که می فهمی؟! »
چون دستور دادن که به حرف شیطون نباید گوش داد، من هم اهمیتی ندادم و به راه خودم ادامه دادم.

***

مأموریتم تموم شد. خدا می دونه چی از آب در بیاد! امیدوارم این دفعه گند نزده باشم! وقتی به خونه برمی گشتم، فکر می کردم کاش این یکی - که امروز درستش کردم – خلق وخوش شبیه من شه. اون وقت شاید مثلاً 25 سال دیگه با هم نشستیم، گپی زدیم و آب جویی باز کردیم. این جوری من هم از تنهایی در می آم.

۱۳۸۵ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

شروع شد

تا حالا کلی وبلاگ داشتم؛ کلی چیز توشون نوشتم و در نهایت پاکشون کردم! در حال حاضر - به جز این وبلاگ - دو وبلاگ دارم که تو هیچ کدوم چیزی نمی نویسم و تصمیم گرفتم یه وبلاگ جدید درست کنم. این شد که این وبلاگ به وجود اومد! شاید دارین فکر می کنین که با یک دیوانه ی کامل سر و کار دارین. فقط همین رو می گم: کجاش رو دیدین!نمی گم این جا چی می خوام بنویسم؛ چون نمی دونم. فقط تصمیم دارم راحت بنویسم. کلاً بدجوری کرم نوشتن دارم و بعضی وقت ها تا چند خطی ننویسم، آروم نمی گیرم- شرمنده م! خلاصه یا آخر سر یه نویسنده ی موفق می شم، یا بقیه مجبور می شن به عنوان یک نویسنده ی موفق قبولم کنن تا از شرم راحت بشن!فعلاً کرمم خوابید. پس تا بعد.