۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

ستاره، همیشه هم خوب نسیت

قسمت گزینش وزارت علوم دوباره فعال شد. در یکی از اولین اقدامات به عده ای از دانشجویان ستاره دادند! (منظور علامت ستاره است یا *) حتماً فکر می کنید که: خوش به حال این دانشجویان. پس کاملاً در اشتباه هستید! دانشجویانی که ستاره می گیرند، نمی توانند در دانشگاه ثبت نام کنند. قسمت گزینش دانشگاه گفته که این ستاره ها به معنای نقص در پرونده است؛ اما دانشجویانی ستاره گرفته اند که در نشریات یا انجمن های دانشجویی فعالیت می کردند!
این بحث جدا که چه طور دانشجویانی که در آزمون ورودی قبول شده اند را از حق تحصیل - که یکی از حقوق اساسی انسان است - محروم می کنند؛ چون ما دیگر در ایران عادت کرده ایم که هیچ حق و حقوقی نداریم. البته به جز انرژی هسته ای که حق مسلم ماست! موضوع جالب دیگر دادن ستاره به دانشجویان است. (تکرار می کنم که ستاره در این جمله، اسم کسی نیست؛ بلکه منظور * است!) معمولاً ستاره را برای تشویق به کسی می دهند که عمل مثبتی انجام داده. مثل مدرسه که اگر ساکت می بودیم، مبصر کلاس اسممان را در "خوب" ها می نوشت و در صورت استمرار خوب بودن یا دست به سینه نشستن (به ستاره ربطی ندارد، اما بعد به * ربط پیدا خواهد کرد!) جلوی اسممان یک علامت ستاره می کشید. یا اگر مشق هایمان را خوب و کامل و تمیز می نوشتیم، معلممان یک برچسب ستاره زیر مشقمان می چسباند. مورد دیگر اعطای ستاره (منظورم معلوم است) در فوتبال است که یک ستاره روی پیراهن بازیکنان قهرمان جام جهانی یا لیگ های اروپایی قرار می دهند تا نشان دهد چند بار قهرمان شده اند. یا در ارتش که می دانید. (منظوری ندارم ها!)
حالا این جا جالب است که دانشجویانی که ستاره دارند، نمی توانند در دانشگاه ثبت نام و تحصیل کنند و هر چه بیش تر ستاره داشته باشند، بیش تر نمی توانند و وای به حالشان است!
خب، به این هم عادت داریم که در ایران خیلی چیزها بر عکس است؛ از جمله موارد دادن ستاره! (خودتان منظورم را تشخیص دهید!)


ب

۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه

کوچه ی علی چپ

این مدت خیلی روی مشکلات و درگیری ها زوم کردم. در نتیجه هم حالم بد بود، هم نوشته هایم! بنابراین از این لحظه به بعد، بی خیال! به قول ایرج میرزا : [...]! احتمالاً نوشته هایم بر می گردد به سبک سابق. می گم احتمالاً، چون هیچ چیز از خودم بعید نیست! پس زنده باد بی خیالی و می ریم که داشته باشیم نوشته های جدید رو!

پیاده روی هیجان انگیز
مدت مدیدی ه (با لحجه ی یزدی خوانده شود!) که پیاده رو های خیابان پهلوی سابق، ولی عصر کنونی و خدا می داند چی ِ آینده را قرار است باز سازی کنند. سنگ فرش ها را کنده اند و پیاده رو ها خاکی و پر از چاله-چوله است. به گفته ی شهردار تهران در پیاده روهای آینده المان های مدرن شهرسازی رو شاهد خواهیم بود؛ ولی الان شاهد چیزهای دیگری هستیم. ظاهراً هر شهردار جدیدی توانایی های خود را در پیاده رو ها به نمایش می گذارد! به هر حال ان قدر وضع پیاده رو ها خراب است که همه توی خیابان به پیاده روی می پردازند! احتمالاً به زودی مشکل افزایش جمعیت تهران به طور چشم گیری حل خواهد شد!

هم شاگردی سلام
فردا شنبه است، اول مهر. خودم که به این مسأله فکر می کنم، دلم می گیرد! روز بازگشایی مدارس. روز آغاز بدبختی های دانش آموزان و احتمالاً معلمان! خوشبختانه سال هاست که دیگر روز اول مهر نباید به مدرسه بروم. اکثر دانش آموزان، یازده سال تمام در چنین روزی صبح کله سحر از خواب بیدار می شوند و پس از اظهار لطف مفصل (!) به مدرسه و معلم ها و ناظم ها و احیاناً خانواده های آن ها (به خصوص در سنین نوجوانی!) به مدرسه می روند.



ب

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

ماجرای گردش آزاد اطلاعات

روزنامه ی "شرق" هم که توقیف شد. روزنامه ای که تازه کلی مراعات می کرد. خب، حالا می تونید برای دنبال کردن خبرهای "واقعی" با خیال راحت اخبار شبکه های ماهواره ای رو ببینید یا به سایت های فیلتر شده سری بزنید! متأسفانه باز عده ی زیادی از اهالی مطبوعات بی کار شدند.


ب

۱۳۸۵ شهریور ۱۹, یکشنبه

بن بست کامل

بن بست کامل. نمی دونم چند نفر به این نقطه می رسند. جایی که تقریباً نمی دونی چه کاری باید بکنی؛ چه اتفاقاتی قراره بیفته و آیا زنده گی قراره همین جوری بمونه؟ چه قدر فکر آدم تغییر می کنه؟ آیا از این بن بست خارج می شه؟ چه طوری؟
شاید رسیدن به بن بست خودش آغاز رهایی باشه. یادش یه خیر. چه قدر دوران بچه گی خوب بود. نه فکری؛ نه نگرانی ای. اصلاً به آینده فکر نمی کردم. یا حد اقل این جوری فکر نمی کردم. فقط همون لحظه برام مهم بود و کاری که داشتم انجام می دادم. بعدش هم اون لحظه تموم می شد. به همین راحتی! بقیه هم وقتی بچه ای، توقعی ازت ندارن و بعضی وقت ها اصلاً حسابت نمی کنن و این عالی ه!
مخم داره می ترکه تقریباً و نمی دونم چه مرضی ه که دلم می خواد این فکرها رو ازش خارج کنم. برای همین ه که می نویسم و متأسفم برای شما که باید این ها رو بخونید. نخونید اگه دوست ندارید. مجبور که نیستید! آدم باید کاری رو انجام بده که دوست داره. چرا خودمون رو مجبور به کارهایی می کنیم که اصلاً اجباری درش وجود نداره؟
به هر حال باید می نوشتم. نوشتن آرومم می کنه و یه خورده این فکرها ازم خارج می شه. از مخم! و بعدش فکرهای جدید می آد. خوب یا بدش مهم نیست. مهم این ه که جدید باشه. یه فکر وقتی یه مدت زیاد تو کله ی آدم می مونه، فاسد می شه و اذیت می کنه. وقتی می ریزیش بیرون، راحت می شی و جا برای فکرهای دیگه خالی می شه. شاید این راه خروج از بن بست کامل ه. البته فقط شاید.


ب