۱۳۸۵ خرداد ۶, شنبه

آن طرف پنجره

دیگه دارم دیوونه می شم. خیلی فکر کردم. تمام زندگیم رو گذاشتم پای این فرمول لعنتی! کلی موقعیت خوب داشتم که همه رو از دست دادم. دوست هام رو دیگه نمی بینم و کاملاْ تنها شدم. راستی داشت یادم می رفت: اسمم آلبرت ه. مثلاْ دانشمندم! تنها دوستم شده این کبوتره که الان اومد پشت پنجره. فکر کنم این یکی هم دوستش ه که امروز اومده ببیندش. یعنی این ها به هم چی می گن؟
پاک خل شدم!

- هی! چطوری؟ خیلی وقته ندیدمت.
- آره. گرفتار بودم. می دونی دیگه. چه جای توپی! این یارو کی ه اون ور پنجره؟
- این دوستم ه. البته خودش نمی دونه! یه دانشمنده. چایی یا قهوه؟
- قهوه لطفاْ. عجب موهایی هم داره!

این قدر خودم رو درگیر کردم که اصلاْ وقت نمی کنم به خودم برسم. فکر کنم دو سال ه که سلمونی نرفتم. تو خیابون که راه می رم، همه چپ چپ بهم نگاه می کنن. لابد فکر می کنن من دیوونه م! یعنی من واقعاْ دیوونه م؟ وای! چه قشنگ می خونن این کبوترها!

.- به به! تو این هوای سرد فقط این قهوه می چسبه. خب از این یارو می گفتی
- آره. دلم بد جوری براش می سوزه. داره خل می شه! روی یه فرمول کار می کنه. خیلی وقته. ولی به جواب نمی رسه. خیلی دلم می خواد موفق شه. یه بار روش [...]م! آخه می گن برای آدم ها خوش شانسی می آره.
- هه هه هه! تو شاهکاری! خب ببینم، این فرموله راجع به چی ه؟
- الان برات توضیح می دم. اِه! نگاه کن! داره از همون ویسکی ای می خوره که اون بار تو اسکاتلند با هم زدیم.
- راست می گی. یادش به خیر. فرمول رو می گفتی.

خوب ه این ویسکی هست. بهم آرامش می ده. کاش من هم یه کسی مثل زکریای رازی می شدم. دمش گرم. عجب کشفی کرده؛ چند منظوره: هم مصرف پزشکی داره، هم می شه خوردش و هم کلی چیز دیگه. این دود دیگه چی ه پشت پنجره؟! من که حال ندارم بلند بشم، ببینم چی ه. امیدوارم فقط خونه م آتیش نگیره!

- عجب توتون خوش بویی ه!
- آره. کادوی تولدم ه. برادرم بهم داده. تو پیپ نمی کشی؟
- نه، ممنون. من سیگار می کشم.
- راستی، من جواب فرمول رو می دونم.
- جدی می گی؟! باورم نمی شه! تو نابغه ای!
- [...]مالی نکن! فقط چه جوری بهش بگیم؟

***

اصلاْ نفهمیدم چه جوری صبح شد. ولی بعد از مدت ها خوب خوابیدم. نگاه کن چه بخاری کرده شیشه ی پنجره! این چی ه روش نوشته؟نه! باورم نمی شه! من فرمول رو پیدا کردم! من! من دنیا رو تکون دادم! آره! "ای مساوی است با ام سی دو". چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود؟! حتماْ دیشب قبل از خواب رو بخار پنجره نوشتمش که یادم نره. ولی کی نوشتمش؟! چیزی یادم نمی آد. لابد خیلی مست بودم!



[فروردین 84]
ب

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

ژرژ و برج ایفل

ژرژ از کارش راضی نبود. او در برج ايفل کار می کرد. هر روز صبح زود بيدار می شد و برج را تميز می کرد.

او فکر می کرد کارش اهميتی ندارد و اگر او برج را تميز نکند هم، هيچ اتفاقی نمی افتد. بنابراين او روز جمعه ۱۳ اوت، بيدار نشد تا برج را تميز کند.

برج ايفل ديگر از دور دست ها ديده نمی شد.

آن روز تمام معادلات جهان به هم ريخت:

  • کريستف کلمب به جای کشف قاره ی آمريکا، استراليا را کشف کرد.
  • اديسون به جای اختراع برق، الکل را کشف کرد و دائم الخمر شد.
  • موتسارت که با مادرش دعوا کرده بود، به ايران رفت و خواننده ی پاپ شد.
  • سيب به جای اين که بر سر نيوتن بخورد، فرود آمد روی [...]اش.
  • و هاچ زنبور عسل به جای مادرش، بوشوک را پيدا کرد.

[بهمن 83]

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

نمایشگاه کدوم وره

انتظار، التهاب، گرما، فشار، انگشت، چسباندن، جنب و جوش، رفت و آمد، خسته گی، از نفس افتادن، ... اشتباه نکنید! موضوع این مطلب خانه ی عفاف نیست - که متأسفانه به نتیجه نرسید! این کلمات، وصف نمایشگاه کتاب و مطبوعات است.
سال هاست که دیگر به نمایشگاه کتاب و مطبوعات نمی روم؛ ولی مطمئن م که وضعیت به همین منوال است. جرأت نداری به خیابان های اطراف نمایشگاه نزدیک شوی. ترافیک سنگین، بقیه ی خیابان های تهران را نیز تحت تأثیر قرار می دهد. پل هوایی جلوی در نمایشگاه - از شدت ازدحام کسانی که ترجیح داده اند به جای پریدن وسط اتوبان، کمی با فرهنگ باشند - در شرف انفجار است. کف تمام خیابان ها و اتوبان های اطراف نمایشگاه را، انواع کاغذهای کوچک و بزرگ تبلیغاتی پوشانده است.
وارد فضای نمایشگاه که می شوی، دست فروش ها منتظرند. از مار ِمولک گرفته تا عروسک های گوری گوری و نوار، [...]، پاسور در بساط آن ها موجود می باشد. بستنی و آلاسکا در جایخی هایی که یخ آن ها آب شده و موجودات مشکوکی در آن شناور هستند نیز در این هوای گرم، به خورد ملت داده می شوند.
نزدیک میدان نمایشگاه که می شوی، مردمی را می بینی که به این طرف و آن طرف می روند. عده ای هم روی چمن ها و زیر سایه ی درختان مشغول استراحت و تفرج هستند. پتو یا زیر اندازی پهن کرده اند و گاز پیکنیکی و قابلمه نیز، همراه خود دارند. این ها مردمی هستند که در "سال" نزدیک دو دقیقه مطالعه دارند.
در غرفه ها ازدحام جمعیت به حدی زیاد است که نمی توان نفس کشید. بازار انگشت هم که داغ است و عده ای آمده اند تا فضای اطراف کتاب و مطبوعات را از نزدیک لمس کنند! کسی کتاب نمی خرد. فقط نگاه می کنند و مجلات و انواع خودکارهای تبلیغاتی و البته مجانی، تنها چیزهایی هستند که در دست مردم (قریب به اتفاق مردم) دیده می شوند. کسی کار ندارد که در غرفه ای، فلان نویسنده یا مترجم یا فلان سردبیر و تحلیل گر حضور دارند و در اکثر مواقع، اصلاً کسی آن ها را نمی شناسد و بی تفاوت از کنار آن ها عبور می کند و تنها سوؤالی که از آن ها پرسیده می شود این است که دست شویی کجاست؟!
بعد از این گردش و جست و جوی فرهنگی (!)، نوبت ساندویچ کالباس هایی است که دور آن کاغذ پیچیده اند. به هر حال نمایشگاه کتاب و مطبوعات است و چیزی که زیاد است، کاغذ!
تا بوده همین بوده و تا هست چنین است ...
ب

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

جایی برای گذاشتن

تازه گی ها چیزی که زیاد پیدا می شه - البته یکی از چیزهایی که زیاد پیدا می شه - وبلاگ ه! یه سری توش عکس هایی مثل انواع گل و منظره و درخت و غیره می ذارن. یه سری تو وبلاگشون جوک می نویسن. یه سری هم - که تعدادشون بسیار زیاده - در مورد عشق می نویسن و قلب تیر خورده و فراغ یار و از این حرف ها. اسم وبلاگشون هم معمولاً داد می زنه: عشق سیاه، قلب شیشه ای، آخرین ذره های من، رز پرپر، نگاه خمار و بگیر برو تا تهش!
عده ی دیگری هم هستن که وبلاگشون رو به [...] تبدیل کردن و البته خیلی ها هم وبلاگ های جالب و خوندنی ای دارن.
من هم دارم تجربه می کنم. البته برای خوابوندن کرمم هم از وبلاگ استفاده می کنم! اگه تنبلی نکنم و به جای فکر کردن، بیش تر بنویسم، هم ذهنم خالی تر می شه و هم وبلاگم پرتر! بعضی وقت ها این قدر فکرم کار می کنه که گرمای ناشی از فعالیت سلول های خاکستری رو تو جمجمه م احساس می کنم. خیلی وقت ها شب ها و وقتی همه ی کارهام رو - از جمله جیش، بوس، لالا - انجام دادم، دچار این حالت می شم. ذهنم پر می شه از فکرها، تصاویر جور وا جور و حتا کلی ایده برای نوشتن که اون لحظه سعی می کنم از خودم دورشون کنم تا خوابم ببره؛ ولی روز بعد هر چی فکر می کنم، یادم نمی یاد. آدمی هم موجودی ه ها! درست مثل جهنم ایرانی هاست. یا قیر نیست یا آتیش نیست تا قیر رو داغ کنه و یا قیف نیست که قیر رو روانه ی حلق مبارک. عجب تشبیه [...] ای کردم!
به هر حال فعلاً بدرود! (این خداحافظی هم داستانی داره که بعداً به تفصیل بیان می کنم.)
ب