۱۳۸۵ مرداد ۱۶, دوشنبه

زنجیرهای مزاحم

مخم داره می ترکه. به صدای آدم ها حساس شدم و صداهای بلند دیگه. خیلی فکر می کنم. به بعضی چیزها کم تر؛ بعضی بیش تر. دلم می خواست ...

ایستاده ام مقابل دریا. با هدفونی که تو گوشم ه به موزیک گوش می دم. باد ملایم و بعضی وقت ها شدید به صورتم، موهام و تمام بدنم روحی تازه می ده. خودم رو رها کردم و این باده که من رو نگه داشته. هوا ابری ه ولی بارون نمی آد. صبح می اومد. لازم نیست این جا به چیزی فکر کنی. همه چیز همونی ه که می بینی و حس می کنی. نباید حدس بزنی. فقط لذت ببر. هیچ بایدی این جا وجود نداره. دریا نسبتاً آروم ه و آبی. از افق بدون هیچ فاصله ای به آسمون وصل شده. آسمونی که رنگش زیاد با دریا تفاوت نداره. نه صدای ماشین، نه شلوغی، نه روزمره گی. این جا فقط صدای دریا می آد. و صدای لحظه. می تونی تنها باشی. یا با هر کی دلت می خواد. این جا کسی از دستت ناراحت نمی شه. خودت باش.

این جا نشستم و مخم از بس که فکر کردم داره می ترکه. می تونم این جا نباشم.


ب

هیچ نظری موجود نیست: