۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

هه

توی سرم شلوغ ه. صداها اذیتم می کنن. اعصاب. اعصاب.
خسته می شم از بایدها. از روزمره گی.
بعضی ها عاشق این بایدها ن. دلشون به روزمره گی خوش ه.
که چی؟ به کجا می خوان برسن؟ نهایتش کجاست؟ اصلاً نهایت داره؟
حالم به هم می خوره. سرم درد می گیره.
جالب این جاست که توقع دارن مثل اون ها بشی: عاشق روزمره گی.
نمی دونن که زنده گی اصلاً این طرف ها نیست.
راه رو اشتباه اومدن و بهش ایمان دارن!
آخر سر هم به اونی که می خوان نمی رسن. چون نهایت نداره این راه.
شاید هزار بار از کنار زنده گی گذشته ن؛
بدون این که نگاهی بهش بندازن.
تو هم مثل اون هایی؟
توی سرم شلوغ ه. صداها.
تمومی داره این صداها؟
خسته ام و پر از زنده گی.


ب

۱ نظر:

ناشناس گفت...

chi begam?